ریحانهریحانه، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

ریحان جیگر

سرما خوردگي بد موقع

اي بابا دختر گلم، وقت گير آوردي؟ از ديشب تا حالا ريحانه جونم سرما خورده  همينجوري هم آب چشم و بيني اش سرازيره، بميرم كه از بس بيني ات رو با دستمال پاك كردي دورش زخم شده فقط اميدورام كه زود زود خوب بشي ، تا قبل از شروع مدرسه ها ...
24 شهريور 1391

خداحافظ تعطيلات

امروز بيست و چهارم شهريوره. تقريبا تا هفت هشت روز ديگه مدرسه ها باز ميشه. يادش به خير اون موقع ها كه خودمون مي رفتيم مدرسه دم مدرسه رفتن كه مي شد چه حال و هوايي داشتيم.  مخصوصا اگه سال اول ورودمون به اون مدرسه نبود منتظر و مشتاق ديدن دوستامون مي شديم كه سه ماه بود نديده بوديمشون. يادش به خير حتي ماه مهر بوي مخصوص به خودش رو هم داشت. چقدر زود گذشت.....  و حالا نوبت شماست كه برين و كلي تجربه هاي مختلف توي مدرسه كسب كنين و كلي دوست تازه پيدا كنين. البته اميدوارم، از بس كه شما توي پيدا كردن دوست ضعيف عمل مي كني. حالا قراره از يه هفته ديگه انشاءالله بري پيش دبستاني توحيد . ايشالا موفق باشي دختر گلم توي اين چند روز باقي مونده بايد اند...
24 شهريور 1391

بالاخره تموم شد

  خوب اینم از کامل شده اش. البته فقط مونده سنگ وسط گل قهوه ایه که چون سنگهام رو خونه مامان گلم جا گذاشتم بعدا میدوزمش. حالا مامان جون چطوره؟ خوب شد؟       این غنچه ها هم برای سارا جونم. امیدوارم واضح باشن     ...
22 شهريور 1391

حالا چه طوره؟

رنگ گلها با هم جور در مياد؟  غنچه ها چي؟ اون گل ريز وسطي بين غنچه ها رو بدوزم؟ رنگ ربان صورتي روئيه خوبه تو گل بزرگه يا دربيارم همرنگ ربان زيريه بدوزم؟ ...
22 شهريور 1391

سورپريز براي ريحانه

ديشب رفته بوديم زيارت ( جاي همه خالي، البته هميشه به نيابت از همه زيارت مي كنم، اگه خدا قبول كنه). بعد كه اومديم بيرون بابايي بهت گفت كه يه سورپريز برات دارم. يه نفر اومده كه بفهمي خيلي خوشحال ميشي. حالا كي بود؟  دايي حميد و محمد مهدي دايي به خاطر كاري اومده بود اينجا و وقتي تو فهميدي حسابي بال در آوردي.   خلاصه يه جايي با هم قرار گذاشتيم و بعد با هم رفتيم رنگين كمان و كلي بازي كردي و كلا فراموش كردي كه توي حرم منو كلي كچل كرده بودي كه گشنته   تا ساعت يازده و نيم اينطورا اونجا بوديم و بعدشم رفتيم دلفين و بعد هم اومديم خونه. ديگه شده بود ساعت 12 و ربع كه دايي مي گفت فردا صبح زود كار داره و بايد برگرده و هر چي ما اصرار ك...
17 شهريور 1391

روزهای آخر تابستون

سلام وروجک توی این شش سالی که مثل برق و باد گذشت چقدر راحت بودیم. برای تهران اومدن و دیدن مامان جون اینا هیچ دغدغه ای نداشتیم. آزاد آزاد بودیم و هر موقع که می خواستیم میومدیم تهران. مخصوصا این آخری ها که بابایی هم هر هفته یکشنبه ها تهران جلسه داره ما هم هر هفته میایم . اما موندم از اول مهر به بعد که شما دختر نازم انشاءالله باید بری پیش دبستانی باید چی کار کنیم. آخه اون موقع هم جلسه های باباجون همچنان روزهای یکشنبه است ولی مگه میشه تو هم هر هفته یکشنبه ها رو تعطیل کنی و بریم تهران. خدا به دادمون برسه معلوم نیست که دیگه اون موقع چند وقت یه بار می تونیم بیایم؟ وای بسه بسه ، زیادی روضه خوندم. ایشالا خدای مهربونم خودش اون موقع ها هم بهتر...
12 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحان جیگر می باشد